من خانم ۲۶ ساله هستم و دو ساله ازدواج کردم و یک مشکلی دارم که نمیدونم که باید چیکار کنم برای رفعش. همسرم مرد خوبیه و ازدواجمون سنتی بود و دوست نبودیم ولی از زمانی که نامزد بودیم مشکل من شروع شد و اینکه همسرم خیلی ساکته و توی خودشه. هر وقت خونه ی مامانم میریم یا مهمونی فامیلی، همه میگن آقا حمید چقدر ساکته! چقدر کمحرفه! چرا چیزی نمیگه؟ نکنه که توی جمع ما بهش خوش نمیگذره؟ و من باید توضیح بدم که حمید همیشه اینطوریه. اصلاً مهمونی و رفت و آمد و سفر با دوست و فامیل رو دوست نداره. اگر بیاد اعتراضی نداره و میخواد به من خوش بگذره ولی دوست دارم از لاک خودش درش بیارم. شما راهکاری دارین؟
پاسخ
فکر میکنم اگر دربارهی این ویژگیها براتون بنویسم، شاید به درک بیشتر آدمهای اطرافمون کمک کنه. همهی این ویژگیها میتونه نشون دهندهی یک شخصیت درونگرا باشه. همهی ما ویژگیهایی داریم که با اونها به دنیا میایم. گذشته از برخورد اطرافیانمون و پذیرش یا عدم پذیرش با این صفات، ما اونها رو تا آخر عمر با خودمون داریم. مثل رنگ چشممون که هیچ وقت تغییر نمیکنه. یکی از اون ویژگیها درونگرایی و برونگرایی ماست. کاری به این نداریم که در دنیای امروزمون هر چقدر نمایشیتر و هر چقدر فروشندهتر باشیم، برامون ارزش بیشتری قائل میشن. اینکه چی رو بفروشیم مهم نیست. میتونه از عرضه کردن خودمون تا فروش محصولات یا ارائهی کارمون باشه. این فرهنگ که در جهان رو به رشده، مدتهاست شروع شده و ادامه داره. آدمها یک باور دارند که هر چقدر اجتماعیتر باشن، موفقتر میشن.
دنیای ذهنی کودک درونگرا
حالا این وسط چه بلایی سر درونگراها میاد؟ یه آدم درونگرا از بچگی یا این احساس بزرگ میشه که چقدر با بقیه فرق داره. نمیدونه با آدمهای اطراف چه فرقی داره. فقط میفهمه که خواهر یا برادرش و بچههای فامیل مورد توجه خاص قرار میگیرند وقتی که شیرین زبونی میکنند، میرقصند، بچههای شادی هستند و هر وقت ناراحت میشن ابرازش میکنن. احساس بیگانه و عجیب بودن، احساسهای واقعی یه بچهی دورنگراست. اینکه همهی بچهها و دوستهای اطرافش به پدر و مادراشون احساسشون رو میگن و میگن که ناراحتن ولی یه بچهی درونگرا همهی دنیای ذهنیش فقط اول و آخرش در درون اتفاق میافته و قرار نیست هیچچیزش به بیرون از ذهنش درز پیدا کنه!
این بچهی درونگرا کم کم بزرگ میشه و این تفاوته باز هم بزرگتر. سر کلاس سؤال نمیپرسه، اجازه نمیگیره و فقط چندتا یا شایدم یک دوست صمیمی پیدا میکنه. باز هم اون تفاوت توی ذهنش آزارش میده. مخصوصاً ساعتهایی که باید شادی خودش رو ابراز کنه و یا ورزش کنه و یا برقصه و یا کار گروهی انجام بده. هرچیزی که قراره بیرون ریخته بشه از وجودش چه کلمات، چه انرژی و چه هیجاناتش براش سخته ولی از اون سختتر اینکه نمیتونه راجع به سختی چیزی بگه چون پدر و مادرها و معلمها عاشق برونگراها هستند. این کودک هر چی بزرگتر میشه با خودش میگه پس اگر شبیه دیگری بشم، اگر اجتماعیتر باشم، اگر جور دیگری باشم … و همهی این اگرها باعث میشه هیچ وقت و هیچ وقت نتونه ویژگیهای منحصر به فرد خودش رو ببینه و ازشون استفاده کنه چون جامعه باز هم به دنبال نشون دادن درونگراهاست. اون فقط میخواد اجتماعیتر و موفقتر باشه تا شاید احساس تفاوت با بقیه رو از بین ببره و هرچی بیشتر تلاش میکنه، خودش رو کمتر از دیروز میبینه و دوباره همون حس تفاوته برمیگرده.
حالا در مغز یه درونگرا چه اتفاقی میافته؟
در مغز همهی ما بخشی به اسم آمیگدال یا بادامه وجود داره. این بخش یکی از کارهایی که انجام میده، تشخیص فوری موضوعات جدید و درک تهدیدهای محیطه. این قسمت در دورنگراها فعالتره. درونگراها به محیط حساسترند و مغز حساستری دارند و عواطف طولانیتر و عمیقتری رو تجربه میکنند و اتفاقاً برعکس باور بیشتر مردم که فکر میکنند برونگراها به آدمها بیشتر اهمیت میدن و بیشتر دوستشون دارن، میتونیم بگیم که درونگرها از آدمها بدشون نمیاد فقط سبک ارتباطی متفاوتتری دارند و بیشتر از محیط و آدمها اثر میگیرند و از همدلی بیشتری برخوردارند و بیشتر از برونگراها تحت تأثیر غم اطرافیانشون قرار میگیرند و به خاطر این تأثیرپذیری به رنجهای آدمها نزدیک نمیشن و گاهی دور میشن. وجدان اخلاقی، مسئولیتپذیری بسیار برایشان مهم است و جهتگیری فلسفی و معنوی دارند. بسیار حساسند و مشاهدهگرهای تیزبینی هستند و برای انجام هر کاری از قبل سبک سنگین میکنند، محتاطترند و معمولاً از غافلگیر شدن دوری میکنند. از قضاوت و تحت نظارت بودن بیزارند و کارکردن به تنهایی را به کار گروهی ترجیح میدهند. جالبه بدونین که نه تنها ذهنهای حساستری دارند بلکه بدنشون هم حساستره. بیشتر عرق میکنند و تأثیرپذیری از محرکها هم در این آدمها بیشتره حتی قهوه و الکل در این افراد بیشتر اثرگذاره. موزیک رو با صدای کمتری گوش میدن و چون اطلاعات بیشتری از محیط روی اونها اثر میگذاره، از جمعهای شلوغ و صداهای بلند زود خسته میشن.
اتفاق دیگهای که در ذهن یک درونگرا میافته اینه که مغزشون کمتر پاداش میده و اونها کمتر از دستاوردهاشون لذت میبرند و در مورد خطاهاشون احساس گناه بیشتری میکنند، به خودشون سختگیرن و دچار کمالگرایی هم میشوند.
درونگرا و برونگرا بودن هیچکدوم به خودی خود نه خوبه و نه بد. فقط بازخورد جامعه به برونگراها، بیشتر فرهنگها (به غیر از فرهنگهایی که سکوت ارزش محسوب میشه مثل بعضی کشورها در شرق) پاداش دهندهتره ولی خوبه بدونیم که همهی ما ویژگیهای درونگرایی و برونگرایی رو داریم. ما میتونیم در موقعیتهای مختلف آدم متفاوتی باشیم ولی ما با هر صفتی که به دنیا میایم تا آخر عمرمون ثابت میمونه و نیازی نیست که بخواهیم اصل وجوديمون رو زیر سؤال ببریم و یا سرکوب کنیم. دور شدن از صفات ذاتی ما و سرکوبشون، میتونه ما رو از خودمون دور کنه و گاهی علائم روان رنجوری به ما بده.
اگر درونگرا هستید نیازی نیست در ویژگیهایی مثل اجتماعی بودن و خوش مشرب بودن افراط کنید. میتونین بعد از هر موقعیتی به محل آسایش و سکوت درونیتون برگردین و احساس نیاز به فضای شخصیتون رو چه در محیط کار، چه در روابطتتون محترم بشمرین. می تونین از حاشیهی امنتون پاتون رو فراتر بگذارین، ریسک کنین، تجربه کنین و دنیای ذهنیتون رو کم کم وسعت ببخشین و بین عمل و تفکر تعادل ایجاد کنین و دست به اقدام بیشتری بزنید.
کودکان درونگرا
و اما در تربیت کودکمان اگر با ویژگیهای درونگرایی روبهرو بودیم چه کنیم؟
مهمترین چیز احساس امنیت بدون خودنمایی به کودک است. فشار برای اجتماعی کردن کودک درونگرا را فراموش کنیم. کودک درونگرا را آرام آرام با محرکهای محیط روبهرو کنیم به تدریج و با ضرب آهنگ خودش. برای مهمانی زمانی برویم که هنوز مهمانها نرسیدهاند و هنوز محیط شلوغ و پر از محرک نشده است و تا کودک به محیط و محرکها عادت کند. در مورد هر کلاس و مدرسهای کودک را به مدرسهی خالی و کلاسها ببریم، همهجا را نشانش دهیم، در ارزیابی محیط کمکش کنیم و احساس تهدید شدنش از محیط جدید را به حداقل برسانیم.
در مورد سؤال پرسیدن همیشه برای صحبت با کودک درونگرا سؤالات جزئی بپرسیم. مثل اینکه (زنگ ورزش کدوم تیم بودی؟ چندتا امتیاز گرفتین؟) سؤالهای کوتاه و روشن بپرسیم. یادمون باشه درونگراها به سؤالهای کلی به سختی پاسخ میدن. پس حتی زمانی که با یک درونگرا صحبت میکنید، به جای جملاتی مثل اینکه چرا ساکتی؟ همیشه انقدر کمحرفی؟ میتونیم سؤالات کوتاه بپرسیم و کم کم مکالمه رو جلو ببریم. در مورد روابط با دوستان هم خوبه این نکته رو بدونیم که درونگراها دوستان کم ولی روابط طولانیتر و عمیقتری رو تجربه میکنند.
مهم نیست ما با چه ویژگی پا به این دنیا گذاشتیم. مهم این است که در روابطمان از چشم طرف مقابل گاهی به دنیا نگاه کنیم. درک تفاوتها و احترام به نوع بودن آدمها نیازمند آن است که اول خودمان و همهی وجودمان را بپذیریم؛ آنگاه است که میتوانیم دیگری را هم همانگونه که هست پذیرا باشیم. مهم نداشتن تفاوت نیست مهم پذیرش تفاوتهاست. پذیرش علایق و سبک متفاوت فکری و ترجیحات افراد دیگری به غیر از خودمان. جایی که برای ما بهترین مکان دنیاست میتواند برای شریک عاطفیمان عذابآور باشد. به جای پافشاری بر تغییر دیگری و حتی ویژگیهای خودمان، پذیرش و احترام به تفاوتهاست که میتواند دنیای روابط آدمها را تغییر دهد.